كشته شدن هابیل و دفن جنازه او
حسادت قابیل از یکسو و پذیرفته نشدن قربانیاش از سوى دیگر، كینه او را به جوش آورد، نفس سركش بر او چیره شد، به طوری که آشكارا به قابیل گفت: تو را خواهم كشت.
آرى وقتى حرص، طمع، خودخواهى و حسادت بر انسان چیره گردد، حتى رشته رحم و مهر برادرى را مىبُرَد، و خشم و غضب را جایگزین آن میگرداند.
هابیل كه از صفاى باطن برخوردار بود و به خداى بزرگ ایمان داشت، برادر را نصیحت كرد و او را از این كار زشت بر حذر داشت و به او گفت: خداوند عمل پرهیزگاران را میپذیرد، تو نیز پرهیزگار باش تا خداوند عملت را بپذیرد، ولى این را بدان كه اگر تو براى كشتن من دست دراز كنى، من دست به كشتن تو نمیزنم، زیرا از پروردگار جهان میترسم، اگر چنین كنى بار گناه من و خودت بر دوش تو خواهد آمد و از دوزخیان خواهى شد كه جزاى ستمگران همین است.
نصایح و هشدارهاى هابیل در روح پلید قابیل اثر نكرد، و نفس سركش او سرکشتر شد و تصمیم گرفت كه برادرش را بكُشد.[1] لذا به دنبال فرصت میگشت تا به دور از پدر و مادر، به چنان جنایت هولناكى دست بزند.
شیطان، قابیل را وسوسه میکرد و به او میگفت: قربانى هابیل پذیرفته شد، ولى قربانى تو پذیرفته نشد، اگر هابیل را زنده بگذارى، داراى فرزندانى میشود، آنگاه آنها بر فرزندان تو افتخار میکنند كه قربانى پدر ما پذیرفته شد، ولى قربانى پدر شما پذیرفته نشد.[2]
این وسوسه همچنان ادامه داشت تا اینکه فرصتى به دست آمد. حضرت آدم(ع) براى زیارت كعبه به مكه رفته بود، قابیل در غیاب پدر، نزد هابیل آمد و به او پرخاش كرد و با تندى گفت: قربانى تو قبول شد ولى قربانى من مردود گردید، آیا میخواهی خواهر زیباى مرا همسر خود سازی، و خواهر نازیباى تو را من به همسرى بپذیرم؟! نه هرگز.
هابیل پاسخ او را داد و او را اندرز نمود كه: دست از سركشى و طغیان بردار.[3]
كشمكش این دو برادر شدید شد. قابیل نمیدانست كه چگونه هابیل را بكشد، شیطان به او چنین القاء كرد: سرش را در میان دو سنگ بگذار، سپس با آن دو سنگ سر او را بشكن.[4]
مطابق بعضى از روایات، ابلیس به صورت پرندهای درآمد و پرنده دیگرى را گرفت و سرش را در میان دو سنگ نهاد و فشار داد و با آن دو سنگ سر آن پرنده را شكست و در نتیجه آن را كشت. قابیل همین روش را از ابلیس براى كشتن برادرش آموخت و با همین ترتیب، برادرش هابیل را مظلومانه به شهادت رسانید.[5]
از امام صادق(ع) نقل شده كه فرمود: قابیل جسد هابیل را در بیابان افكند. او سرگردان بود و نمیدانست كه آن جسد را چه كند (زیرا قبلاً ندیده بود كه انسانها را پس از مرگ به خاك میسپارند). چیزى نگذشت كه دید درندگان بیابان به سوی جسد هابیل روى آوردند، قابیل (كه گویا تحت فشار شدید وجدان قرارگرفته بود) براى نجات جسد برادر خود، مدتى آن را بر دوش كشید، ولى باز پرندگان، اطراف او را گرفته بودند و منتظر بودند كه او چه وقت جسد را به خاك میافکند تا به آن حملهور شوند.
خداوند زاغى به آنجا فرستاد. آن زاغ زمین را كند و طعمه خود را میان خاك پنهان نمود[6] تا به این ترتیب به قابیل نشان دهد كه چگونه جسد برادرش را به خاك بسپارد.
قابیل نیز به همان ترتیب زمین را گود كرد و جسد برادرش هابیل را كه در میان آن دفن نمود. در این هنگام قابیل از غفلت و بیخبری خود ناراحت شد و فریاد برآورد:
«ای وای بر من! آیا من باید از این زاغ هم ناتوانتر باشم، و نتوانم همانند او جسد برادرم را دفن كنم؟»[7] (مائده 31)
این نیز از عنایات الهى بود كه زاغ را فرستاد تا روش دفن را به قابیل بیاموزد و جسد پاك هابیل، آن شهید راه خدا، طعمه درندگان نشود. ضمناً سرزنشى براى قابیل باشد كه بر اثر جهل و خوى زشت، از زاغ هم پستتر و نادانتر است و همین نادانى و خوى زشت، او را به جنایت قتل نفس واداشته است.
اندوه شدید آدم(ع) و دلدارى خداوند
قابیل جنایتكار پس از دفن جسد برادرش، نزد پدر آمد. آدم(ع) پرسید: هابیل كجاست؟
قابیل گفت: من چه میدانم، مگر مرا نگهبان او نموده بودى كه سراغش را از من میگیری؟!
آدم(ع) كه از فراق هابیل، سخت ناراحت بود، برخاست و سر به بیابانها نهاد تا او را پیدا كند. همچنان سرگردان میگشت اما چیزى نیافت. تا اینکه دریافت كه او به دست قابیل كشته شده است، با ناراحتى گفت: لعنت بر آن زمینى كه خون هابیل را پذیرفت.[8]
از آن پس آدم(ع) از فراق نور دیده و بهترین پسرش، شب و روز گریه میکرد، و این حالت تا چهل شبانهروز ادامه یافت.[9]
آدم(ع) در جستجوى دیگر، قتلگاه هابیل را پیدا كرد و طوفانى از غم در قلبش پدیدار شد. آن زمین را كه خون به ناحق ریخته پسرش را پذیرفته، لعنت نمود، و نیز قابیل را لعنت كرد. از آسمان ندایى خطاب به قابیل آمد كه لعنت بر تو باد كه برادرت را كُشتى...
حضرت آدم(ع) بسیار غمگین به نظر میرسید و آه و نالهاش از فراق پسر عزیزش بلند بود. و شكایتش را به درگاه خدا برد، و از او خواست كه یاریاش كند و با الطاف مخصوص خویش، او را از اندوه جانكاه نجات دهد.
خداوند مهربان به آدم(ع) وحى كرد و به او بشارت داد كه: آرام باش، به جای هابیل، پسرى را به تو عطا كنم كه جانشین او گردد.
طولى نكشید كه این بشارت تحقق یافت، و حوا(س) داراى پسر پاك و مباركى گردید. روز هفتم این نوزاد، خداوند به آدم(ع) چنین وحى كرد: اى آدم! این پسر از ناحیه من به تو هِبَه (بخشش) شده است، نام او را هبة الله بگذار. آدم(ع) از وجود چنین پسرى خشنود شد، و نام او را هبة الله گذاشت.[10]
اشعار جانسوز آدم(ع) در سوگ هابیل
آدم(ع) در سوگ جانسوز پسر شهیدش، اشعار زیر را سرود و خواند:
تَغَیَّرتِ البِلادُ وَ مَن عَلَیها/ فَوَجهُ الْأَرْضِ مُغبَرٌّ قَبِیحٌ
تَغَیَّرَ كُلُّ ذِى طَعمٍ وَ لَونٍ/ وَ قَلَّ بَشاشَةُ الوَجهِ المَلیحُ
اَرَى طُولَ الحَیاةِ عَلَىَّ غَمّاً/ وَ هَل اَنَامِن حَیاتِى مُستَریحٌ
وَ مَالِى لا اَجُودُ بِسَكبِ دَمعٍ/ وَ هابیلُ تَضَمَّنَهُ الضَّریحُ
قَتَل قَابِیلُ هابیلاً اَخاهُ/ فَواحُزنى لَقَد فَقَدَ المَلِیحُ
یعنى: سرزمینها و آنچه در آنها هست همه دگرگون شده، و چهره زمین غبارآلود و زشت گشته است.
مزه هر غذایى، و رنگ هر چیزى تغییر یافته، و چهره شاداب و نمكین اندك شده است.
طول زندگى را براى خود اندوهى دراز مینگرم، آیا روزى خواهد آمد كه از این زندگى پررنج راحت شوم؟
چه شده كه اشکهایم جارى نمیگردد، و چشمهایم از اشکفشانی دریغ میکنند، بااینکه پیكر هابیل در میان قبر قرار گرفته است.
قابیل برادرش هابیل را كشت، واى بر این اندوه كه به فراق هابیل زیبایم گرفتار شدم.[11]
چند پرسش از آدم(ع) و پاسخهای او
روزى حضرت آدم(ع) در محلى نشسته بود، ناگاه شش نفر را كه سه نفر از آنها سفیدروی و نورانى و سه نفر از آنها سیاهروی و بدمنظر بودند مشاهده كرد. اتفاقاً آن شش نفر نزد آدم آمدند، سفیدرویان در سمت راست آدم و سیاه رویان در سمت چپ او نشستند.
براى آدم چنین منظرهای شگفتآور و غیرعادی بود، بیدرنگ از آنها خواست خود را معرفى كنند و بعد به سمت راست خود توجه كرد و از یكى از سفیدرویان پرسید: تو كیستى؟
- من عقل و خرد هستم.
آدم(ع): جاى تو در كجاست؟
جاى من در مغز و دستگاه اندیشه انسان است.
- آدم(ع) از سفیدروى دیگر پرسید: تو كیستى؟
من مهر و عطوفت هستم.
آدم(ع): جاى تو در كجاست؟
- جاى من در دل انسان است.
آدم(ع) از سومین نفر از سفید رویان پرسید: تو كیستى؟
- من حیا هستم.
آدم(ع): جاى تو در كجاست؟
- جاى من در چشم انسان است.
به این ترتیب، آدم(ع) فهمید كه مركز و مظهر عقل مغز است، مركز و مظهر مهر و عاطفه قلب است و مظهر و مركز حیا، چشم میباشد.
آنگاه حضرت آدم(ع) به سمت چپ نگریست و از سیاه رویان خواست تا خود را معرفى كنند. از یكى از آنها پرسید:
تو كیستى؟
- من خودخواهى و كبر هستم.
آدم(ع): جاى تو در كجاست؟
- جاى من در مغز و دستگاه اندیشه انسان است.
آدم(ع): مگر عقل در آنجا قرار نگرفته است؟
- چرا، ولى هنگامی که من در آنجا مستقر میشوم، عقل فرار میکند.
آدم از دومین نفر از سیاه رویان پرسید: تو كیستى؟
- من رشك و حسد هستم.
آدم(ع): جاى تو در كجاست؟
- جاى من در دل است.
آدم(ع): مگر مهر و عاطفه در آنجا قرار نگرفته است؟
- چرا، ولى وقتی که من در آنجا جاى میگیرم مهر و عاطفه بیرون میرود.
آدم(ع) از سومین نفر از سیاه رویان پرسید: تو كیستى؟
- من طمع و آز هستم.
آدم(ع): جاى تو در كجاست؟
- جاى من در چشم است.
آدم(ع): مگر حیا در آنجا جاى نگرفته است؟
- چرا، ولى زمانى كه من در آنجا جاى بگیرم، حیا میرود.[12]
به اینترتیب حضرت آدم(ع) درك كرد كه خودخواهى و كبر دشمن عقل است، رشك بردن مخالف عاطفه میباشد و طمع و حیا ضد همدیگرند.
پینوشتها:
[1] مائده، 27 تا 30.
[2] تفسیر نورالثقلین، ج 1، ص 612.
[3] مجمع البیان، ج 1، ص 183.
[4] طبق بعضى از روایات، هابیل در خواب بود، قابیل با كمال ناجوانمردى به او حمله كرد و او را كشت. (تفسیر قرطبى، ج 3، ص 2123.)
[5] بحار، ج 11، ص 230؛ مجمع البیان، ج 3، ص 184.
[6] مائده، 31.
[7] مجمع البیان، ج 3، ص 185 - زاغ داراى پرهاى سیاه است و به كلاغ شباهت دارد.
[8] این زمین، در ناحیه جنوب مسجد جامع بصره قرار گرفته است. (بحار، ج 11، ص 228).
[9] تفسیر نور الثقلین، ج 1، ص 612.
[10] بحار، ج 11، ص 230 و 231 - به نقل دیگر، هنگامى كه هابیل كشته شد، همسرش حامله بود، پس از مدتى پسرى از او متولد شد، آدم نام او را هابیل گذاشت و پس از مدتى، خداوند به خود آدم پسرى داد، نام او را شیث گذاشت و گفت: این پسرم هبة الله (از عطایاى خدا) است. (همان مدرك، ص 228).
[11] عیون اخبار الرضا(ع) ، ج 1، ص 243، (به نقل از حضرت علی(ع)).
[12] المواعظ العددیة، ص 189.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمّد محمّدی اشتهاردی